من وقتی میخواستم پایان نامه رو شروع کنم، ینی دقیقا اون وقتی که تازه چطوری نوشتن دستم اومده بود و داشتم خوب جلو میرفتم و پروپوزالم تایید شده بود و داشتم تند تند جلو میرفتم، انقد ذوق زده و هیجانزده و نسبتا خوشحال بودم که اصلا باورم نمیشد آدمهایی در این دنیا از ترس نزدیک شدن به این قضیه همه چیزو رها کنن و برن. بعد از یه استراحت یه ماهه که از ابتدای اردیبهشت به صورت جدی شروع کردم پایان نامه رو نوشتن اولش تقریبا انگیزه هزار و ذوق صدهزار هر صفحه رو مینوشتم و میرفتم جلو .اصلا فکر میکردم ذره به ذره دارم رشد میکنم و هرشب بی اغراق هرشب تصویر روز دفاع کردن رو خیال پردازی میکردم و با ذوقش میخوابیدم. گاهی اوقات وسط روز برای خودم تو خونه میرقصیدم و آرایش میکردم و همزمان با خوراکیهای خوشمزه کارمو میبردم جلو، خیلی راحت یه تایمی رو هم گذاشته بودم برای نوشتن تجربیاتم از پایان نامه که بعدا بدم دوستام و بقیه بخونن و کیف کنند. چندتاشو هم حتی نوشتم. تاااا اینکه فصل اول نوشته شد و درست وقتی میخواستم فصل سوم رو شروع کنم همه چیز تغییر کرد...
همه برنامهها سخت شد، کارم از یک کار کیفی کتابخانه ای شد یه کار میدانی و من وقتم کم بود و بیکاری- یعنی پول درنیاوردن- داشت بهم فشار میاورد و استرس تموم نشدن کارم تا پایان شهریور هم اضافه میشد و از طرفی هم پدربزرگم رو از دست دادم و ... تا همین امروز که فصل چهارم در حال اتمامه همه چیز، همه ی همه چیز تغییر پیدا کرده. بند بند وجودم پر از فشار روحیه و ظاهرم کاملا عادیه! البته تا عادی بودن رو چی بدونیم.
مدام با خودم میگم همه ی کسایی که پایان نامه نوشتن مثل من اذیت شدن یا واقعا من دارم سخت میگیرم؟ خب اینکه من خودم خواستم یه کار متفاوت و سخت انجام بدم و از طرفی استادم هم آدم سخت گیری بود و دوست داشت یه کار خفن داشته باشم از طرف دیگه فشار میاورد مشخصه ولی برام عجیبه این روزام! اینکه تقریبا دنیای بعد دفاع کردن برام انقد دور و دیر شده که حتی نمیتونم تصور کنم چی میشه؟! اینکه حس میکنم بعددفاع به یک پوچی خاص خواهم رسید و تا ماه ها بیکار و ول خواهم چرخید. اینکه انواع و اقسام فشارهای روحیم شاید دیگه هیچوقت خوب نشه! دیگه پوستم خوب نشه، گودی زیر چشمام خوب نشه، ضعف چشمهام خوب نشه، شاید تپش قلب این روزهام بمونه، شاید کرختی دست و پام هیچوقت دیگه نره و هزارتا از این اتفاقا... ناراحتم که تجربه ای که میتونست کمتر از اینا اذیتم کنه تا این حد حالمو بد کرده... ناراحتم که دلم لک زده برای یک شب خوابیدن بدون دغدغه پایان نامه و کار بعد دفاع. ناراحتم که انقدر از همه چیز زندگی افتادم. ناراحتم از اینکه تنهایی داره بیش از چیزی که فکر میکنم بهم فشار میاره و من هی میخوام به روی خودم نیارم. ناراحتم که خستهم. ناراحتم که هیچی درست نیست...هیچی...
نمیخواستم انقدر منفی و ناراحت کننده بنویسم واقعا. حالم جوری نیست که همش در حال نق و غر باشم واقعا. صبح بیدار میشم و تا شب درحال خوندنم و ناراحت نیستم.دورهای هست که باید با سختی میگذروندمش و این رو با خودم خیلی قبلتر طی کرده بودم و حتی آماده بودم ولی این حال خستگی عمیق رو هم دوست ندارم. اینکه تقریبا هرکاری میکنم تا شاد و سرذوق باشم و نیستم و راستش... این همه پیردل بودن برای کسی که کمتر از ده روز دیگه میخواد 25 سالگی رو شروع کنه زیاده دیگه...نه؟
+
تاریخ چهارشنبه 99/5/29ساعت 5:29 عصر نویسنده تسنیم
|
نظر